واهمه های زميني (بخش پانزدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 مامور سبحان را که بستند وبردند، هیچ کسی تصور نمی کرد که به زودی رها شود، به خصوص ننه صفورا. صفورا تصور می کرد که با آن خشم وغضبی که خردضابط نسبت به مامور سبحان از خود بروز داده بود ولگد هایی که به کون وکمردامادش زده بود، دست کم چند ماه قید درانتظارش خواهد بود. اما دردلش می گفت که خانهء ظلم خراب شود، آخر چه گناهی داشت داماد بیچاره ام؟ هیچ ! مگر شیرین زن شرعیش نبود که بود. ملای مسجد در حضور ما ودونفر شاهد دخترم را برایش عقد نکرده بود که کرده بود. آن ملای فریبکار را با قمچین نزده وبه جزای اعمالش نرسانیده بود که رسانده بود، پس چه جرمی داشت مامورسبحان؟ آیا حکومت را دَو زده بود ؟ که نزده بود.  ببرک را کافر گفته بود؟ که نگفته بود. کسی را رشوت خور وخاین گفته بود ؟ که نگفته بود. دزدی کرده ومال مردم را خورده بود ؟ که نخورده بود. حتا آزارش به مورچه هم نرسیده بود. رسیده بود ؟

 

  دلش برای مامور سبحان می سوخت. دعا میکرد که هرچه زودتر اززندان رها شود وبیاید به سرخانه وزنده گیش. اگر نمی آمد، خرج خانه راکی می داد؟ گلاب مادر مرده را چه کسی نان وآب می داد؟ خرج زنش شیرین چطور می شد؟ تا همین اکنون دوا خریده خریده پوست داده بود. هرروزی که به شفاخانه می رفت، نجیبه یک نسخه به دستش می داد. هرروز یک دوای نو. شربت ، پیچکاری وتابلیت های قسم قسم. باز کاشکی دوا ارزان می بود. یک نسخه از صد تا دوصد روپیه می شد. کرایهء رفتن وآمدن به شفاخانه را نپرس. بیچاره خلیفه از کجا پوره می کرد؟ خودش هم که در غم خانه داری مانده بود، یک پایش در خانه بود و پای دیگرش به شفاخانه . این گلاب بد ماش هم روزگارش راسیاه کرده بود. تا وقتی که زخم هایش خوب نشده بود، کمی به گپ هایش گوش می داد واز خانه کمتر بیرون می رفت. اما حالا شب وروزش در کوچه می گذشت. از دستش هیچ کسی روز نداشت. بچه ها ودخترهای کوچه را چی که حتا سگ ها وپشک ها ومرغ ها و گنجشک ها را با سنگ ویا با غولک می زد. دیروز که بال یکی از کفتر های پدرش را کنده بود وپشت پشت کفتر می دوید، از بام افتاد. اگرخلیفه درروی صفه نمی بود وازهوا نمی گرفتش ، جا به جا کشته می شد. اما کاشکی می مرد وازغمش من وشیرین خلاص می شدیم. اما نی ، جواب پدرش را کی می داد . خدانکند که بمیرد. بچهء خوبی است . امروز نی ، صبا خوب خواهد شد. مکتب که رفت همه چیز را یاد می گیرد. امااین زن دلاک گفتن ، خدا می داند چه وقت از دهنش بیفتد. تا شوربخوری می گوید، زن دلاک این جا چه می کنی ؟ برو به خانه ات...

 

 آن روز ننه صفورا به نسبت راکت باران شدن شهرکابل نتوانسته بود تا خود را به شفاخانه برساند. ازخانه که بیرون شده بود، دیده بود که دکان ها بسته اند، سرویس ها متوقف اند، ادارات دولتی کار نمی کنند ونظم شهر کاملاً برهم خورده است .بعد ازچاشت هم کوشش کرده بود که خود را به شفاخانه برساند، اما نه سرویس یافته بود ونه تکسی. خواسته بود تا پیاده برود، اما زلیخا که او را نزدیک دکان صمد نانوا دیده بود، از این تصمیم منصرفش ساخته بود. گفته بود، راه دور ودرازی است تا شفاخانهء علی آباد ودیگر این که اگر راکت باران دراین سمت شهر هم شروع شود، حتماً گیر می مانی واگر خدا نکرده چیزی شدی ، باز چی خاکی برسر خویش بریزیم ؟ زلیخا که این حرف ها را زده بود، دست صفورا را گرفته وبرده بودش به خانه اش.

 

  درخانهء تیکه دار کسی نبود. شهناز رفته بود خانهء مادرش . خانه خالی از اغیار بود ودل زلیخا پرازغصه وقصه. زلیخا به همصحبتی احتیاج داشت . به کسی که حرف هایش را بشنود و برایش همدردی کند. زلیخا مدتی دربارهء سر به هوایی وبیکاره گی شهناز حرف زده بود، بعد گفته بود که دراین روزها سرو گوش انباغش می جنبد. گفته بود شهناز با روگل دوست شده است. هفتهء دو سه بار با او می رود به شهر به بهانهء لیلامی ، یا به بهانهء آرایشگاه و رفتن به نزد خیاط؛ اما خدا می داند که این دو روسپی به کجا می روند ، با کی می بینند و چه می کنند ؟ پس هم که می آید ، نه سلام نه علیک. از راه نرسیده می پرسد ، خاله چی پخته کرده ای ؟ پدر لعنت ! مگر من آن قدر پیرم که خالهء تو می توانم بود؟ یا فقط من مزدورش باشم. فلانش را در بیرون می دهد و ناز بالای من می کند. خدایا این لنده باز بی حیا را به جزایش برسان. چنان جزایش بده که جل وبلش برآید.. آخرنگویم از غم بگویم! زنکه فاحشه به چی چیزت می نازی ؟ به ک .. وکون قاق ولاغرت یا به بچهء مردنی ات ؟ خواهر جان چه بگویم ؟ . بچیش ده ساله شده وهنوز هم درجایش شاش می کند. از هرچیز می ترسد، از بقه لب جوی ، از میو میو پشک، از صدای راکت و ازصدای سرفهء تیکه دار. در هرجایی که باشم دویده دویده به نزدم می آید، دامنم را محکم می گیرد ومی گوید : بی بی جان ، بی بی جان !... مگر این مادر بی تربیتش خم بر ابرویش نمی آورد . بق بق خنده می کند وهرگپی که می شود می گوید بروپیش بی بی جانت ...

 

  - تیکه دار صاحب چه می گوید، بالای شهناز جان قهر نمی شود؟

  - او جگر خور بی غیرت چه گفته می تواند؟ زنکه کُسی منترش کرده ، جادویش کرده ، یک تبسم که به سویش می کند، هرکس وهرچیز یادش می رود. یک دفعه که پیشانی خود را ترش کرد، هرقدر پیسه که درجیبش باشد در دامنش می ریزد. وای وای خواهر جان، خوب شد که دیدمت ، دلم به ترکیدن رسیده بود، حالی کمی سبک شدم. چلم را تازه کردی ؟ خوب کردی، پس اول خودت سر کن . بکش که غمت غلط شود. راستی نگفتی که حال شیرین چطور است ؟ داکتر ها چی می گویند ؟

 

  - چه بگویم خواهر جان ! هرروزدوا می خریم. کاش که فایده هم کند. یک هفته می شود که درعلی آباد بستری شده است؛ اما جن ها تا هنو زهم در زیر زبانش نشسته اند وچق چق می کنند. شیرین هیچ کسی را نمی شناسد. شب وروز خواب است. بیدار هم که می شود ، خیره خیره به طرفم می بیند ، زرد وزار شده ، پوست واستخوان شده .. اینه بگیرین چلم را . عجب تنباکوی شیرینی دارید.  خوب دیگر، شما درست می گویید، چه فایده که هرروز آدم به شفاخانه برود و دخترش هم وی رانشناسد ؟ اگر شیرین مرا می شناخت وبه گپ هایم گوش می کرد، باز یک راهی... اما او چنان به طرفم می بیند که فقط من بیگانه باشم. ..

 

 اما درآن جا یک داکتراست که می گوید، دخترت را واهمه های زمینی گرفته وهول کرده است. می گوید بالایش ظلم شده ، با قمچین به بدن نازکش زده اند،  سنگسارش نموده اند ؛ ولی پروا ندارد. می گوید آهسته آهسته خوب می شود. هرروز که شفاخانه می روم ، یک ساعت با من گپ میزند ، پرسان وباز خواست می کند که شیرین چه عادت داشت؟ ازچی خوشش می آمد و ازچی بدش ؟ آیا کسی رادوست داشت یا نداشت ؟ به زور شوهرش دادید  یا به رضای خودش ؟ از شوهرش شکایت داشت یا نداشت ؟ حتا می پرسد که پیش از نکاح شوهرش همرایش پیش شده بود یا نی ؟

 

  - اوهو، چی داکتر چشم سفیدی ؟ به او چه غرض ؟

 

  - می گوید ، اگرمن از هرگپی که درزنده گی دخترت رخ داده است ، خبرنباشم ، علاجش مشکل می شود...

 

  - اگر همان روز مامور صاحب حوصله می کرد، ملا صاحب جن ها را آن قدر با قمچین می زد که تا اذان شام حتماً از جان شیرین بیرون می شدند. توبه می کردند وبه دست وپایش می افتادند. حیف که نگذاشت وکار من وتمام کارها ی دیگر را خراب کرد. خواهر جان ، حالا حیران مانده ام که ملا صاحب را چطورپیدا کنم. اوه که چه ملای خوبی بود، چه ریش مبارکی داشت. ازرویش نور می بارید. لطیف گفت که بیچاره را برده اند دربندی خانهء پلچرخی ... یک دود دیگر نمی کشی ؟

 

  - خواهرجان ، گمشکو آن ملای ظالم را. آدم بسیار دروغ گو بود. دخترکم را زده زده به آن حال وروز رساند. معلوم هم نیست که اصلاً جن وجود دارد یانی ؟ من که باور نمی کنم جن این قدر خرد شود که در زیر زبان کسی پت شده  وچق چق کند ؟ خودت چطور؛ جن رادیده ای ؟

 

 - صفورا جان ، من اجنه را با همین چشم هایم دیده ام . دروغ نیست. راست است... در قلعهء " فتو" که بودیم یک حویلی کلان داشتیم که سه طرف آن خانه بود. درآخر حویلی یک برج بود. درزیر برج ، هیزم خانه بود. هیزم خانه بسیار تاریک بود. مادرم می گفت که آن جا بسیارگرانگ ( ترسناک ) است. بسیاری وقت ها که برای هیزم گرفتن می رفت ، مرا نیز همراه خود می برد. تنها هیچوقت نمی رفت، می ترسید. امایک روز که دستش بندبود، به من گفت برو از هیزم خانه بته بیاور. البته که فکرش نبود ورنه مرا تنها روان نمی کرد. درآن موقع شام نزدیک بود وهوا چندان روشن نبود. درهیزم خانه که رسیدم وچند تا بتهء خشک را که گرفتم، دیدم که یک چیزی درپشت بته ها شور می خورد. به فکرم رسید که ماکیان ما بالای تخم نشسته است و چوچه می کشد. .. بته ها را پس وپیش کردم ، ماکیان ما درآن جا نبود، اما یک چیز دیگری بود که نه به آدم می ماند ونه به مرغ ونه به سگ وشادی . کله اش مثل تربوز بود، چشمهایش مانند چشم های بقه در بغل های رویش بود. بینی خو هیچ نداشت. دهانش یک بلست بود وبِل بِل به طرفم سیل می کرد . اما عجیب بود که من نترسیدم چرا که درفکر جن نبودم. چوبی را اززمین برداشتم وزدمش. چوب درشکمش درون رفت واز پشت سرش بیرون شد؛ اما هیچ جایش خون نشد. حیران مانده بودم که این چه قسم جانور است. درهمین حال بود که مادرم دویده دویده رسید ومرا صدا کرد. صدای مادرم که بلند شد ،آن چیز هم غیب گردید ومن هم بیهوش شدم..

 

  - زلیخا جان ،چه گپ ها می زنی ، حتماً ترسیده بودی  یا سایه پخشت کرده بود. اگرنی چطور امکان دارد که چوب درشکمش درون شود وخون ازجانش نبراید ؟

 

  - خوب دیگر، دلت باور می کنی ، یا نمی کنی ؟ اما ازاین گپ همه خبردارند. بعد ازهمان روز، پدرم خانه را فروخت وما به قلعهء قاضی رفتیم. پسان ها شنیدیم که بعد از ما درآن قلعه ، جن های تمام منطقه جای گرفتند. چرا که هرشب به شیشه های کلکین هایش سنگ می زدند. سنگ که می زدند شیشه ها سوراخ نمی شدند، اما سنگ درروی فرش خانه می افتاد. بسیار کار های دیگر هم می کردند، مثلاً گلیم را اززیر پای کسانی که بالای آن نشسته بودند ، کش می کردند، یا دیگدان صاحب خانه را گل می کردند... غذای شان را می خوردند. صدای خنده وگریه ء جن ها هم وقت وناوقت به خصوص

درهنگام شب به گوش می رسید. دربام خانه ها می دویدند، بام ها را می لرزانیدند، صدای ساز وآواز شان که بلند می شد، مادرم می گفت حتماً عروسی دارند وصدای گریه وشیون شان که بر می خاست ؛ مادرم می گفت، یکی شان مرده است. به همین خاطر بود که بعدازما آن قلعه را مردم ، یکی بالای دیگری می فروختند . هیچکسی سه ماه درآن جا طاقت کرده نمی توانست. آخر هم گپ به جایی رسید که قلعه بی صاحب شد . خانه ها ودیوار هایش چپه شدند ومردم نامش را گذاشتند: قلعهء جن ها !

 

 شام نزدیک می شد واگر شهناز درهمان لحظات نمی رسید، خدا می داند که زلیخا چه قصه های ترسناک دیگری برای صفورا حکایت می کرد. اما ننه صفورا که به خانه آمد، تاريکی شده بود. دخترش زهره وگلاب نان شب را خورده وخوابیده بودند. خانه خاموش بود وصفورا میلی به خوردن غذا نداشت. هرچند دختر دوازده ساله اش زهرا شوربای لذیذی پخته کرده بود وسهم او و پدرش را گذاشته بود. صفورا که دراتاق احساس دلتنگی نمود، از اتاق بیرون شده و در روی صفه نشست. روی همان صفه یی که مامور سبحان، ملا حسام الدین جن گیر را به قمچین بسته بود. دلش می خواست تا آمدن شوهرش درهمان جا دراز بکشد و اندکی استراحت کند؛ اما می ترسید. می ترسید از حرف ها وقصه هایی که زلیخا برایش گفته بود. آه، اگر همان جن های" قلعهء جن ها"  ناگهان در آن جا پیدا می شدند ، چه می کرد ؟ عجب جن هایی بودند که خون ازبدن شان نمی ریخت. پس این قدر خون را که می خوردند چه می شد؟                                      

 

   صدای خش خشی که از کنج حویلی برخاست لرزه بر اندامش افگند. سایه یی ازآن سر حویلی به طرف صفه نزدیک می شد. سایه کلهء کلانی داشت و دست ها و پاهای دراز و هیکل تنومندی. صفورا چشمانش را بسته بود، هیچ کاری از دستش پوره نبود. منتظربود تادست سایه دراز شود و اورا دردست گرفته یک لقمهء خام کند. صفورا حتا نمی توانست فریاد بکشد. حس می کرد که سایه دکمه های پیراهنش را کنده ودستان پر از پشم خود را به سینه هایش می فشرد. صفورا ازترس غرق عرق شده بود که ناگهان سایه به هیئت دامادش مامور سبحان درآمده بود. آری خودش بود ، مامور سبحان و دوستش استاد موسی که دروازهء کوچه را باز دیده ویکی پس از دیگری داخل حویلی گردیده بودند.

 

***


 مامور سبحان را که بستند وبردند، احساسات او درآن موقع ترکیبی از ناراحتی وشرم وعصبانیت بود. زیرا سبحان نمی دانست که چرا وی را گرفتار کرده اند ؟ چه گناهی مرتکب شده بود وبرای چه باید می شرمید وچرا ازنزدآن خردضابط ،  عصبانی می بود. اما پس ازساعتی که در کنج زندان سپری کرد، با خود اندیشید که در به زندان افگندنش آن خرد ضابط گناهی نداشته است. زیرا که پیش از آن وی را نمی شناخته وخصومتی با او نداشته است. به او گفته بودند، برو همرای این بچه ها ، فلان کس را بزن وبیاور وبه زندان بیفگن. خرد ضابط هم مطیع امر بود، مثل خودش بود. طاووس یا کاووس هم که می گفت بکش ، می کشت. آخر دستوربود ودستورباید حتماً اجرا می گردید. مگر آن قاضیی را که کشته بود، می شناخت و از گناهانش خبر بود ؟ یا با این باشی افضل که امروز نی فردا کشته می شد، دشمنی داشت ؟ نی ، به هیچ صورتی از صور. 

 

        بعد این مسأله در ذهنش جا گرفت که هیچ کسی به خاطر کارهایی که انجام می دهد، مقصر نیست، این دنیا است که تقصیر دارد. آخر در این دنیا آدم کار هایی را انجام می دهد که استاد ازل برایش تعیین کرده است. همین کام دل گرفتن از شیرین آیا در تصورش می گنجید؟ ایا قبلاً به این مسأله اندیشیده بود؟ نی ، حتا فکرش را هم نکرده بود. کار، کار تقدیر بود. همان طوری که حافظ می گفت.. سعی کرد تا آن بیت را به یاد آورد. درعوض یادش آمد که همان مردی که او را از بالای زینه های مسجد پیدا کرده وپدرش شمرده می شد، چطور هراز گاهی وبا چه صدای خوشی آن بیت را می خواند. .. اما حالا یادش رفته بود. کاش مصراع اول بیت یادش می آمد... درهمین اندیشه ها فرو رفته بود که آمده بودند وبرده بودنش به نزد هیئت تحقیق.

 

کسی که از نزدش تحقیق می کرد وحاضران به او ثارنوال صاحب می گفتند، همسن وسال خودش بود. چهرهء استخوانی ، چشمان گود رفته وبروت های انبوهی داشت. حرف که می زد بروت های کنار لبش را می جوید. پشتش اندکی خمیده بود . صدایش

غو روناهنجار بود و آدم سهل انگاری معلوم می شد. زیرا به جزئیات مسأله بی اعتنا بود ولی با نگاه نافذ وثاقب خویش چنان به چشمان مامور سبحان می نگریست که انگار می دانست مامور سبحان چه  گذشته یی دارد ؟ چند نفر را کشته ، به چه سازمانی ارتباط دارد وبه دستور چه کسی خون مردم را می ریزد...

 

 برای مامور سبحان هرگز واقع نشده بود که به زندان برود ویا از نزدش تحقیق کنند. هیچگاهی هم عضو یا رییس کدام هیئت تحقیق نبود. در هیچ دادگاهی حتا برای شهادت دادن حاضر نشده بود وازرمزوراز کارآدم هایی که سر وکار شان با محکمه ودادگاه ودادخواهی وکیفر خواهی بود، سر در نمی آورد. او حتا ازقوانینی که انسانهای نخبه و قانون دان برای مجازات  همنوعانش وضع کرده بود، اطلاع نداشت. وی نمی دانست که عملی را که با شیرین انجام داده است، بد وزشت بوده وتجاوز نام دارد ومتجاوز باید کیفر ببیند. او به زننده گی وکراهت این عمل پیش از اجرای آن نیندیشیده بود. نمی دانست که چرا این عمل زشت ونکوهیده وسزاوار مجازات شمرده می شود، درحالی که شیرین را بلافاصله نکاح کرده بود. افکار مامور سبحان در این زمینه به طور شگفتی انگیزی با اندیشه های داکتراشرف نزدیک بود. مامور سبحان هم تصور می کرد که بشرخود، چنین صلاحیتی ندارد که مقصر را کیفر دهد. درماجرایی که برایش رخ داده بود، یا درحادثه یی که منجر به تولد خودش شده بود، آیا همه گنهکار نبودند؟  مگرخدا وآن پدر ومادری که پس از یک همآغوشی لذت بخش اورا به دنیا آورده وبعد بالای زینه های مسجد رهایش کرده بودند، گناهکار نبودند؟

 

  مامور سبحان که به باز پرس می نگریست به این عقیده اش راسخ ترمی شد وبا خود می گفت : به این آدم نگاه کن؛ چطور چشمانش را به جیب های تو دوخته است. ببین که چطور گاهی به ساعت"سیکو" وگاهی به انگشتر فیروزه ات می بیند.اگرچه  ازلباس هایش معلوم می شود که آدم تنگدستی نیست؛  اما خدا می داند که چند اولاد دارد وچقدر معاش می گیرد. حالا اگر این آدم ساعت بنددستی ام را بگیرد ویا انگشترم را ازمن بخواهدومرا رها کند، آیا به عدالت خیانت نکرده است ؟ از طرف دیگر اگر همین آدم همان شام در موقعیت من می بود وشیرین را چنان خوبرو مییافت ، چه می کرد؟ آیا عین عملی را که من با او انجام دادم ، انجام نمی داد؟ پس حالا به کدام حقی آمده وازمن تحیقق می کند؟ ..

 

   اما، این شخص چه گفت؟ مثل این که نامم را پرسید. راستی اسم من چیست ؟محمد سبحان یا غلام سبحان؟ باش که به یاد بیاورم در کتاب حاضری بانک ملی اسم مرا چه نوشته اند؟ محمد سبحان؟ یا سبحان الله ؟ خدایا چقدراین مسایل جزیی وغیر قابل اهمیت اند؛ ولی این ها هی می پرسند ومی گویند، نامت پیشوند دارد؟ پسوند دارد؟ اما مثل این که همان شخصی که پدرم شمرده می شد، هنگام یافتنم درزینه های مسجد تعجب کرده وگفته بود : سبحان الله ؟ وبعد نامم را هم گذاشته بود ، سبحان الله . بلی ، پس درست است. توکل برخدا، می گویم سبحان الله ...وگفته بود: نامم چندان یادم نیست، اما باید سبحان الله باشد زیرا...

 

  باز پرس سخنش را بریده وگفته بود: مگر نام کسی یادش می رود؟ اگر یادشما رفته است، من به یاد تان می آورم. ، نام شما باید محمد سبحان باشد، نه سبحان الله .زیرا در این جا همین طورنوشته شده است. شما چه می گویید ؟

 

  - هردویش درست است. من به هردویش ایمان دارم. هم به الله وهم به محمد. از سوی دیگر این نام ونام گذاری چندان مهم نیست وبرای من هیچ فرقی نمی کند که شما کدام پسوند یا پیشوند را برآن می افزایید. 

 

  ثارنوال موهای بروت کنج های لبش راجویده ،  با تعجب به او نگریسته وگفته بود:

 

 - اسامی محمد سبحان! شما متهم هستید که با مزدورتان مسمات شیرین بنت غلام رسول که پیشهء سلمانی گری دارد، بدون رضائیتش همبستر شده وآن دختر صغیر را مورد تجاوز قرار داده وپردهء بکارتش را دریده اید. آیا شما به این عمل ننگین خویش اعتراف می کنید؟

 

 مامورسبحان بدون آن که لحظه یی بیندیشد، جواب داده بود:

 

  - آیا کسی علیه من شکایت کرده است؟ آیا خودش ویا مادر وپدرش شکایت کرده اند؟ اگر شکایت نکرده اند پس شما از کجا خبر شده اید که من مرتکب چنان عملی شده ام ؟

 

ثارنوال ازاین جواب تکانی خورده و باردیگر حیرت کرده بود. زیرا به او گفته بودند، متهم آدم پریشان حواسی بیش نیست. به طوری که حتا نمی داند که کلمهء پیش ویا بعد از نامش چیست. گفته بودند که اوآدمی است که مرتب عطسه می زند وتمام هوش وحواسش در چنین مواقعی متوجه یافتن دستمال ابریشمی هراتیش می گردد. درگزارش نوشته بودند که مسمات صفورا ، مادرشیرین تایید کرده بود که این شخص شوهر دخترش است؛ اما چون رفیق ناصرآمر پولیس حوزه ازشاهدان عینی شنیده بوده است که این شخص بالای شیرین نام تجاوز کرده ودختری اش را به جبر وعنف ربوده وپس از آن دختر را جن گرفته و برای راندن جن ها ملای جن گیری را خواسته ودختر را به قمچین بسته است، امر به دستگیری وی داده و خواهش کرده است تا شدیدً مجازات گردد.

وحالا که ثارنوال چنین جواب های منطقی و محکم را از وی شنیده بود، آب دهنش را قورت کرده و جویدن موهای کنج لبش را فراموش کرده بود. بنابراین بهتر دیده بود تا گرهی بر ابروانش بیندازد وبا لحن غضبناک وخشنی از متهم سوال کند:

 

 - اسامی محمد سبحان، آن چه شما گفتید، جواب سوال من نیست. شما حق ندارید تا ازمن سوال کنید. سوال حق من است. اماشما باید بدانید که قانون هزارچشم وهزار گوش دارد. قانون رانمی توان فریب داد..فهمیدید ؟

 

  - نی نفهمیدم. چشم وگوش قانون چیست وکیست ؟

 

 - چشم وگوش قانون وعدالت، اسناد وشواهد هستند. .. درمورد قضیهء شما باید بگویم که شاهدانی هستند که می گویند شما عمل زنا را با مزدور تان به زور وجبر انجام داده اید. حالا اگراو که مریض وبستری است ، شکایتی کرده نمی تواند، مهم نیست. نفس عمل شما جرم است و چون عدالت از آن واقف شده است ، باید شما را به جزای تان برساند..

 

 - شما گفتید که شاهدانی وجود دارد. آن شاهدان کی ها هستند؟ آیا آنان درهنگامی که من به شیرین تجاوز می کردم ، در پسخانه منزل من موجود بودند؟

 

 - اوهو ، پس این طور؟ یعنی شما اعتراف می کنید که درپسخانهء منزل تان به شیرین نام تجاوز کرده اید؟ حالا این سوال مطرح می شود که شما درآن هنگام درچه حالتی بودید؟ از نظرروحی ؟

 

  مامورسبحان قافیه را باخته بود. ثارنوال آدم کهنه کار وبا تجربه یی بود. ولی اگر مامور سبحان دربارهء پسخانه چیزی نمی گفت ، شاید ثارنوال برای اثبات گفته هایش دلیل قانع کننده یی نمی توانست بیاورد. زیرا اسنادی وجودی نداشت و ثارنوال نمی توانست به گفتهء دو نوجوانی که هیچ ارتباطی با آن خانواده نداشتند، کسی را مجرم بپندارد. اما حالاکه تبرش دسته یافته بود، باید آن را درست به کا رمی برد وبه درزمی کوبید...آری مامورسبحان باید حرف می زد واعتراف می کرد..

 

 - من درآن روز مست بودم !

 

 - مست بودید ؟ در این جا نوشته اند که شما یک آدم بسیار مذهبی ومومن هستید . نوشته اند که پنج وقت نماز را در مسجد اداء می کنید. بنابراین چطوربه یکباره گی  چشمهء عقل وشعور تان کورشد و شراب خوردید. بفرمایید بگویید باکی ودرکجا شراب خوردید؟ بگویید چرا مست بودید؟

 

 - من از بوی شیرین مست بودم ، نه از شراب ، اگر شما هم به جای من می بودید، آن کار را...

 

  - اسامی محمد سبحان، ضرورنیست که مرا با خود مقایسه کنید. فقط بگویید که درکجا وبا کی شراب نوشیده بودید؟

 

  اگرچه مامورسبحان شکیبایی خود را ازدست داده ونزدیک بود که قصهء ودکا نوشیدنش را با خیرالله سرکاتب مدیریت اوراق مو به مو بیان کند، اما در آخرین لحظات ، این کلمات از زبانش بیرون شده بود :

 

  - با استاد موسی نوشیدم، در خانه اش. اما من از شراب مست نبودم، بوی تن شیرین مستم ساخته بود.استاد موسی هم اگر می بود مست می شد، شما هم اگر می بودید، مست می شدید.

 

  مامور سبحان که عادت به دروغ گفتن نداشت پس از گفتن این دروغ بزرگ ، دچار عطسهء شدیدی شده بود.بنیش را فین کرده می رفت و از دروغی که ناگهان به زبانش جاری شده بود واز این که دربارهء زیبایی وبوی تن وبدن زنش حرف زده بود خجالت می کشید. او نمی دانست چرا دروغ گفته است وبرای چه آن حرف ها را زده است ؟ می خواست پاسخ این سوال را پیدا کند که ناگهان همان بیت حافظ که از یادش رفته بود به وضوح تمام به یادش آمده بود:

 

از پس آیینه طوطی صفتم داشته اند

آنچه استاد ازل گفت بگو، می گویم

 

 این بیت که به یادش آمده بود، یک نوع تسلیم پذیری هم در روح وروانش چنگ انداخته وبا خود گفته بود: من چه تقصیری دارم ؟ استاد ازل همین طور گفته و سرنوشت مراچنین رقم زده است. پس هرچه بادا باد!

 

اما ثارنوال که نام استاد موسی را اززبان مامور سبحان شنیده بود، پس از آن که بروت هایش را با کنج لبانش جویده بود، پرسیده بود:

 

- استاد موسی؟ کدام استاد موسی ؟ استاد فاکولتهء ( دانشکده ) شرعیات را که نمی گویی ؟

 

- بلی ، همو را می گویم. همورا که قواره اش مثل بز است...

 

 ثارنوال با شنیدن این پاسخ ، لبخندی زده وبه هیئت تحقیق گفته بود، برای امروز همینقدر کافی است.شما رفته می توانید. پس ازرفتن آن ها به مامور سبحان گفته بود:

 

 استاد موسی دوست شخصی من است. درفاکولته همصنفی بودیم. من او را بهتر از خودت می شناسم. من می دانم که او از پیروان حسن البنا است وهیچ وقت شراب نمی نوشد. خوب،حالا که دروغ گفته ای ، چاره یی نیست جز این که استاد پیدا شود وشهادت بدهد. درآن صورت شاید درجزایت به خاطرآن که تحت تاثیر مشروب مبادرت به چنان کاری کرده ای، تخفیف داده شود. اما باید دهن هیئت تحقیق و قاضی را هم بسته کرد...

 

  دهن شان را بسته کرد؟ با چی ، با ریسمان ؟

-  با پول ! فقط با پول ...

 

***


 مامور سبحان که به خانه برگشت ، نه شادمان بود ونه غمگین. همان طوری که رفته بود، همان طور برگشته بود: خونسرد وآرام وبی تشویش. فقط نگاهش سرگردان بود وبه این سو وآن سو می نگریست. شاید گلاب را می جست وشاید هم شیرین را. ولی از این که ننه صفوررا با رنگ پریده وحالت پریشان دیده بود، سلام داده ، خم شده ودستانش را بوسیده وسپس پرسیده بود:

 

- مثل این که خواب بودید؟ مثل این که همه خوابیده اند..شاید بهتر بود که  صبح می آمدیم..

 

- سلام بچیم! بسیار خوش آمدید. شکر خدا که به خیر خلاص شدید. شب وروز برایت دعا می کردم ، خوب شد که به خیروسلامتی به خانه ات آمدی ...همه ما پشت تان دق آورده بودیم ..

 

 - دق آورده بودید؟ کی دق آورده بود؟ گلاب ؟ اگر دق آورده بود، پس چرا نمی آید؟

 

 مامور سبحان در مورد شیرین سوال نکرده بود. نه پرسیده بود که شیرین کجاست ؟ جن ها یش هنوز هم در زیرزبانش هستند یا پس از دیدن خرد ضابط گریخته اند؟ دراتاق نشیمن که داخل شده بود، رفته بود به سوی بستر گلاب. پسرش را بوسیده بود وپرسیده بود، خلیفه کجاست ؟ اما از شیرین یادی نکرده بود. ننه صفورا هم نخواسته بود که درحضور دوست وی در بارهء شیرین حرف بزند ؛ ولی صفورا با خود گفته بود : " بیچاره  ازاین دوست بی حیایش می شرمد. مردهای با غیرت هیچ وقت درحضورمردان دیگر دربارهء زن های خود، گپ نمی زنند...خیر است، بهتر است،  بروم ونان را تیار کنم. شوربا که هست؛  اما باید یک چیز دیگر هم پخته کنم .. اما این دوستش کم مانده است که با چشمانش مرا بخورد.." ،  اما استاد موسی که برای اولین بار صفورا را می دید، حیران مانده بود که یک زن چهل سالهء فقیر وبد لباس چگونه می تواند این قدر جذاب و دلربا باشد؟

 

  استاد موسی که به حویلی داخل شده بود، تاریکی بود ونتوانسته بود به چرهءاین زن دقیق شود؛ اما حالا که برق آمده بود، دربرابرش زنی ایستاده بود ، بلند بالا،زنی که اجزای صورتش ظریف بودند. پوست گندمگونی داشت وچشمانش مانند چشمان دخترش می درخشیدند. اوه که چه لبان گوشت آ لویی داشت وچه سینه های برجسته یی .. استاد سعی کرده بود تا به چشمان آن زن نگاه کند؛ امادریغ که صفورا اتاق را ترک گفته بود. صفورا پیراهن وتنبان کهنه یی در برداشت ، زر وزیوری زیب دست وگردنش نبود. زنی که می توانست از دیدگاه  یک استاد دانشکده  تجسم فقر وتنگدستی وبدبختی  باشد،  برای استاد موسی تجسم شهوت بود و این تصوربرایش دست داده بود که بنابر همین فقر وتنگدستی ، صفورا می تواند، زن بسیار سهل الو صولی باشد. به همین سبب تا هنگامی که صفورا سفره را می چید، استاد دریک حالت هیجان تب آلودی به سر می برد وهیچ توجهی به اطرافش مبذول نمی کرد.

 

استاد موسی مطالعات گسترده یی داشت، درعلم فقه و اصول شریعت وفلسفه وعرفان اسلامی . وی پیرو حسن البناء وسید قطب ومودودی بود وخودش هم تألیفاتی داشت وشاگردان وهوا خواهانی . خوش صحبت وخوش بیان بود ولی با درد ودریغ که وقار و متانت وسنگینی یک استاد دانشگاه را نداشت. برعکس وی آدم شتاب زده وبی قراری بود. درهنگام تدریس در یک جای نمی نشست.به طور پیوسته وبا قدم های تند طول اتاق را می پیمود.از این سر اتاق به آن سر اتاق می رفت ومی آمد. تند تند سخن می زد وبا حرکات چشم وابرو وجنباندن کله اش به راست وچپ وپایین وبالا  " بلی " و"نه " می گفت. با یک جست خود را به تختهء سیاه می رسانید، با شتاب می نوشت و تباشیر را می شکست. چشم چپش همیشه می پرید وبیننده خیال می کرد که وی را "چشمک" می کند ویا با وی شوخی می نماید..

 

  چندین بار پسران ودختران دانشکدهء شرعیات این مسأله را جدی گرفته وشکایت کرده بودند به نزد رئیس دانشکده. آنان گفته بودند که استاد موسی با ایشان نظربازی می کند، به آنان چشمک می زند؛ ولی رییس دانشکده حرف های شان را جدی نگرفته بود.  اما واقعیت این بود که او این کار را به خاطرآن انجام نمی داد  که به جزاز نظربازی بازی دیگری را یاد نداشت. بل این عادتش بود، چشمک که می زد ، ابروی چپش نیز بالا می رفت وپایین می آمد ، قیافه اش مضحک می شد و سبب خندهء شاگردانش می گردید. عادات دیگری هم داشت که برای یک استاد دانشگاه زیاد متعارف نبود. مثلاً همیشه چیزی می جوید یا می خورد. مقصد که دهانش شور می خورد. هیچ چیز که پیدا نمی کرد، کاغذی راپاره می کرد ویا گوشهء کتاب وروزنامه را به دهن می گذاشت. یا اگر از کناردرختی وبتهء مرسلی می گذشت، برگی را می کند وبه دهن می گذاشت ومی جوید. آب دهنش را که سرخ ویا سبز می شد، تف می کرد ولذت می برد. گپ هم که می زد ، آب دهنش به اطراف پراگنده می شد وبه صورت مقابلش می نشست؛ اما استاد موقع نمی داد که مخاطبش با دستمال صورتش را پاک کند.زیرا همچنان وبلا انقطاع حرف می زد وبه صورت مخاطبش می نگریست.انگار نه انگار که تفی کرده ویا چیزی درصورت مخاطبش چسپیده ...

 

  اما با این عادت های استاد ، اکنون بسیاری ازشاگردان واستادان ودوستانش عادت کرده بودند واهمیتی بدان نمی دادند. آنچه مهم بود وسوال بر انگیز، این مسأله بود که چرا استاد دراین سن وسال وموقعیت ممتاز اجتماعی واقتصادی تا کنون عزب مانده است. اگرچه دوستانش گهگاهی با نیش زبان وبا اشاره وکنایه این مسأله را به وی یاد آور می شدند ؛ ولی چون هیچ پاسخی دریافت نمی کردند، ازتکرار این سوال صرف نظر می کردند. اما دختران وپسران دانشگاه حاضرنبودند تا ازاین مسأله به ساده گی بگذرند. به همین سبب همیشه بحث های داغی دراین باره میان شان جریان داشت. بعضی از آنان می گفتند که استاد مشکل پسند است ودختر دلخواه خود را نیافته است، برخی ها تصور می کردند که استاد ازجنس زن خوشش نمی آید. عده یی می پنداشتند که ممکن استاد نشانی از مردی نداشته باشد. ... اما حقیقت این بود که موسی آدم مشکل پسندی بود، خوش نداشت تا از میان دختران دانشکدهء شرعیات کسی را برای خویش انتخاب کند. آن دختران به نظرش بیش ازاندازه آزاد ، مغروروشوخ و شیطان وپرزه گو بودند... آنان حتماً توقعات وآرزوهای فراوانی می توانستند داشته باشند  وذوق ها وسلیقه هایی که با طبیعت وسرشت اش سازگاربوده نمی توانستند.

 

  دوسه تا دختری را هم که خواهرانش درحمام دیده وپسندیده بودند، استاد نپسندیده وگفته بود، آن یک چاق است واین یک لاغر.. از سومی که خوشش آمده بود، دختر وی را نپسندیده وحاضر به ازدواج با مردی که صورت وحرکاتش شبیه بز بود، نگردیده بود. اما با این همه استاد نا امید نبود ودرجستجوی دختری بود که زیبا ودل آرا و عفیف وپرهیز گار بوده ، رویش را آفتاب ومهتاب ندیده باشند.  البته که انتظار سخت بود واستاد موسی نمی توانست در برابر خواست های درونش بی اعتنا باشد. به همین سبب دیگر برایش دختر وپسر فرق نمی کرد و همین که خوبرویی را می دید ، چه پسر می بود یا دختر ، بند بند وجودش می لرزید و به آتش کشیده می شد وتسلط برنفسش اماره اش را ازدست می داد..

 

  آن شب هم که صفورا را دراتاق نشیمن منزل مامور سبحان دیده بود، برخود لرزیده بود. .. کوشش کرده بود تا به چشمان آن زن نگاه کند وارزشش را معلوم کند. حتا چشمکی هم به سویش زده بود؛ ولی صفورا متوجه چشمک زدنش نشده بود... بعد که کاسهء شوربا و غوری تخم مرغ بریان را آورده وبالای سفره گذاشته بود، دستش را گرفته وگفته بود : کجا می روید ؟ بنشینید با ما نان بخورید..

 

  - تشکر شما نوش جان کنید، من معطل شویم هستم. ..

 

  صفورا پس ازاین گفته ، دستش را به شدت عقب زده وبا نگاه شررباری به سویش نگریسته واز اتاق خارج شده بود. به طوری که  این حرف ها وکارهای صفورا،  مایهء رنجش وتعجب استاد گردیده وبا خود گفته بود که چگونه چنین زنی که شوهرش سلمانی فقیری است ودخترش درخانهء دیگران مزدوری می کند ، اینقدر مغرور ومتکی به نفس می تواند باشد؟ بنابراین همچنان که هم به دروازه یی که صفورا با شدت آن را به هم زده وبیرون شده بود، می نگریست وهم لقمه یی به دهن می گذاشت ، به مامور سبحان گفته بود :

                                                                                                                                           

 - برادر سبحان، چرا نان نمی خوری ؟ فکر وذکرت درکجاست؟ معلوم می شود که در فکر دختراین زنکه هستی. ..اما برادر این زن دلاک را بسیار روی داده ای ! آیا این کم ظرف ها به این می ارزند که تودستان شان را ببوسی ؟ نشنیدی که دروازه را با چه شدتی پشت سرش بسته کرد؟ فقط که اوصاحب خانه باشد وتو مزدورش. زنکه نمی گوید که تو مهمان داری، همین حالا از زندان به خانه آمده ای ، نمی گوید که باید شرط ادب را به جا آورد و با نزاکت ومهربانی با مهمانت برخورد کرد. اما این تو هستی که به همه چیزبی اعتنا هستی. ببین دخترش را بالایت تپ کرد و مال ودارایی ات را نیز به زودی قورت خواهد کرد. .. ازمن می شنوی به این زن بسیار موقع نده. ..

 

 مامور سبحان که واقعاً فکرش د رجای دیگری بود وبه آن چه درپیرامونش می گذشت توجهی نداشت، پرسید:

 

 - کدام زن را می گویی ؟

 

 - همین زنی را که دستانش را بوسیدی . همین زنی را که دروازه را به شدت به روی ما زد و همین زنی که نان را آورد و چنان در پیش روی ما گذاشت که انسان در مقابل سگ بگذارد..

 

  - ننه صفورا را می گویی ؟ اوه نی ، وی زن بسیارخوب و با شرفی است . او خشویم است ، معلوم می شود که تو وی را نمی شناسی.. 

 

 - عجب زن خوبی است که دختر پای لچ وکون لچ خود را بالایت تیرکرد. اگر نی هیچ گپ نبود وتو می توانستی با چند روپیه دهن این زن وشویش را بسته کنی. حالا آن قضیهء جن ها وچق چق کردن ها ی دخترش هم چیزی به جز از مکاره گی این زن نیست. بلی از دست این زن رند ودخترش هرکاری پوره است. برادر سبحان چشمانت را باز کن. وبه اطرافت نگاه کن. به نظرم می رسد که این دختر ومادرش ترا منتر کرده باشند و.... اما تو چرا خنده می کنی ؟

 

 - خنده می کردم ؟ خیراست، فکرم نبود. اما تو قهر نشو. چشمهایم باز هستند . روشنی که باشد همه چیز ها را می بینم.

 

 - نی برادر سبحان ، تو هیچ چیزی را نمی بینی . نه در روشنی ونه در تاریکی . اگر چشمانت باز می بودند، عوض باشی افضل ، سه نفر دیگر را نمی کشتی. اگر عقل وشعورت کارمی کرد، به ثارنوال نمی گفتی که در روز حادثه با من شراب خورده بودی. اگر ثارنوال همصنفی من نمی بود وباحزب ارتباط نمی داشت ، نه تنها خودت بل مرا هم در توپ چاشت بسته وپرانده بودی. بندی که شدی برادر طاووس بیخی دیوانه شده بود. می گفت اگر چندچوب به تو بزنند ویا دندهء برقی را استعمال کنند، خدا می داند که تو با این حواس پریشانت به چه چیزهای ناکرده اعتراف کنی وچه افشاء گری هایی بنمایی. حتا امیر صاحب هم که خبر شده بود، امر کرده بود تا آدرس های خود را اعضای سازمان ما تغییر دهند  بلی همه ء ما می ترسیدیم که مثل بلبل اعتراف کنی و بگویی چه کسی هستی وتا حال چه کارهایی کرده ای ...

 

 - کی هستم وچه کرده ام تا حال ؟ آیا تو نمی دانی که من یک حرامی هستم ؟ پدر ومادرم رانمی شناسم ونامی را که برمن گذاشته اند ، به خواهش من نبوده ومسلمان بودنم  نیز به اختیارم ...

 

 -  العیاذ بالله ، العیاذ بالله ، کفر نگو .. بسیار شرم وقابل تعجب است که تو چنین حرف ها را می زنی. آدمی که د رراه خدا جهاد می کند، می گوید به میل خود مسلمان نشده است؟  عجیب است ، عجیب است، شرم است.بشرم برادر ، بشرم ..

 

 - بشرمم ؟ برای چی بشرمم ؟ آنچه که شنیدی واقعیت است . اگرآن کسی که مرابزرگ کرده است، هندو می بود، یا نصارا ویا یهود، آیا من می توانستم مسلمان باشم ؟ .. اما تو این طوربه من نگاه نکن. من خوشحالم که مسلمان هستم ودرملک اسلام تولد شده ام وبه خاطر سرفرازی همین کیش وآیین می رزمم، هرچند هنگام تولدم کسی از من نپرسیده بود که نامت را چی بگذاریم وکدام دین و مذهب را اختیار می کنی ؟ اما تو بگو که چطور این زن ودخترش مرا منتر کرده اند ؟

 

 - برادر سبحان ، این زن ها کم ذات ، کم ظرف وبد کاره ومفسد هستند. هزارجادو وجمبل را یاد دارند. مکاره هستند، آدم را تا لب جوی می برند وتشنه پس می آورند. کاکایم دوزن داشت. یکی جوان بود ودیگری میانسال. زن میانسالش زیبا بود ولی نازا . کاکایم وی را دوست داشت واختیاردار خانه بود. زن جوان که خوبرو نبود ؛ ولی فرزندی برای کاکایم آورده بود، حسد می برد و اختیار داری خانه را حق مسلم خود می دانست. خدا می داند چه کسی به او گفته بود که وانمود کند که ازدست زن کلان کاکایم یعنی انباغش وی را جن گرفته است. اما ریزه گل هرچه می کرد تا با تمثیل هایش اهل خانه را معتقد بسازد که جن در وجودش لانه کرده است، مؤفق نمی شد. پدر کلانم که آدم بسیار با تجربه یی بود، یک روز جارو را دردیگ روغن جوشان فرو برده وبه مادر کلانم گفته بود که ریزه گل را بیاورید تا جن ها را از وجودش خارج کنم.  اما ریزه گل را که آورده بودند و وی دیگ جوشان پراز روغن وجاروی آلوده درروغن را درآن دیگ دیده بود، گریه کرده به دست وپای پدر کلانم افتاده وگفته بود، مرا ببخشید. دروغ می گفتم به خاطرانباغم تا از چشم شویم بیفتد..

 

  درتمام مدتی که استاد موسی سخن می زد، مامور سبحان خاموش بود وبه نظر می رسید که توجهی به وی ندارد. درچهرهء مامور سبحان هیچ خط ونشانی از تعجب دیده نمی شد. اما از سوال های کوتاه وسکوت او بر می آمد که مایل نیست به این قصه های پیش پا افتاده گوش دهد. د رچنین حالاتی روح او بین دو قطب سکوت وغوغا مانند ماهیی که در ظرف شیشه یی کوچکی انداخته شده باشد، به خود می تپید. او دربسا حالات حرف های استاد موسی را درک نمی کردونمی دانست چه می خواهد؟چون  مامور سبحان به منتروجادو وجمبل هیچ گونه اعتقادی نداشت ، بنابراین می دانست که نه شیرین ونه مادرش هیچکدام وی را جادو نکرده اند. اوحضور،  روح پاکیزه وعریان شیرین را از طریق تمام شریان ها ومنفذ های وجودش حس می کرد واز خود می پرسید که حالا آن دختر که مانند برگ گل نازک و خوشبو بود، درکجاست وچه می کند ؟


 منظور استاد موسی که قصهء ریزه گل را می گفت وکوشش می کرد تا شیرین ومادرش را درنظراو خواروخفیف بسازد، معلوم نبود ولی مسلم بود که تلاش بیهوده یی می کرد. زیرا درآن موقع مامور سبحان مصروفیت ذهنی شدیدی داشت. درآن هنگام دیوار های سفید ولشم وساده یی در ذهن مامور سبحان پدیدار می شدند. دیوارهایی که ارتباط ذهنیش را با وقایع وحادثه هایی که در گذشته برایش اتفاق افتاده بود، ارتباط می دادند. ..چنین هم می شد که ناگهان از نهانگاه ذهنش حرف ها و حوادثی قد می کشیدند که اورا شکنجه می کردند وآن دیوارهای سفید چهره عوض کرده ، سیاه و زمخت می شدند.درچنین حالتی، مامور سبحان شیرین را فراموش می کرد وبه یاد خیرالله سرکاتب مدیریت اوراق بانک ملی می افتاد. به یاد می آورد که چگونه وبا چه قساوت بی نظیری بالشت گلداری را که زن خیرالله  گلدوزی کرده بود، بر رویش گذاشته وماشه را کش کرده بود. دریغا که حالا دلش بروی می سوخت وبه یاد می آورد که درآن هنگامی که خیرالله سرکاتب درخون خود می تپید، ناگهان محبت عجیبی نسبت به وی احساس کرده بود ، چنان محبت و انس والفتی که هرگز با کس دیگری نداشته بود.

 

 خلا های فکری یا توقفی که در ذهن مامور سبحان پیدا می شد، گاهی چنان دیر پا می بودند که هیچ صدایی را نمی شنید وبه هیچ موعظه یی گوش نمی داد؛ ولی زمانی هم فرا می رسید که حتا به یاد بوی اسپند وکندر وزعفرانی می افتاد که حسام الدین جن گیردر پسخانه ودربالین شیرین گذاشته ویا  دود کرده بود. به یاد آوردن آن قضایا سبب می شد تا مامور سبحان چه بخواهد وچه نخواهد ، به عطسه زدن وفین کردن بینیش بپردازد وبه یاد بیاورد که درآن شب چگونه امیال سرکش وحیوانی او به رویش لبخند زده بودند. چگونه تحریکات شب و اغوایی که درپس لایه های تاریکی پنهان شده بودند، به وی نهیب زده بودند وازوی خواسته بودند تا خشن وظالم وبدون گذشت باشد. آری آن شب او قوی ونیرومند بود. شب وتاریکی ونقش های درهم پندار وامیال سرکشش سبب شده بودند تا گوهر زنده گی شیرین را برباید . اکنون به یادش می آمد که چگونه شیرین در آخرین لحظات دوشیزه گیش ،  ازوی تمنا داشت تا دست نگهدارد. .. آری شرمنده گی آن لحظات، لحظات پس ازعمل ، اینک از روزن دیوار های زمان سربرآورده بود وعرق شرمنده گی بر پیشانیش نشسته بود...

 

  اما استاد موسی که قصهء ریزه گل را تمام کرده بود وهیچ واکنشی از دوستش ندیده بود، همان طوری که گاهی به دروازهء اتاق می نگریست وزمانی لقمه یی بر دهان می گذاشت وبه مامور سبحان نگاه می کرد ، با خود می گفت :     " این آدم نیمه هوشیار ونیمه دیوانه اگر تا دیروز دستورهای حزب را کورکورانه انجام می داد، به خاطر آن بود که علاقهء چندانی به زنده گی نداشت. زنش مرده بود وپسرش را هم دوست نداشت. اما امروز عشق شیرین چنان درتار وپود روح وروان او ریشه دوانیده است که دیگر به درد حزب نمی خورد؛ زیرا وی را این عشقِ جنون آسا،  به یک موجود سفله وابله وحرف ناشنو تبدیل کرده است. . . نه، با چنین اشخاص احساساتی نمی توان مبارزه را به جلو برد. این ها که دوقفاق بخورند، نام والدهء خود را نیز می گویند، چه رسد به نام اعضای ارتباطی شان. حیف که امشب پروگرام داریم وباید هرچه زودتر بروم به کمیته ورنه با این گوساله به زبان دیگری گپ می زدم. .. اوهو ساعت هفت ونیم شب است، باید عجله کنم. عملیات شروع می شود... " 

 

ننه صفورا که باردیگر با پتنوس چای به اتاق باز گشته بود، استاد موسی نیز ازاین مشغلهء ذهنیش وارهیده ، عملیات را فراموش کرده وشروع نموده بود به دید زدن تن وبدن زنی که نه تنها سهل الوصول نبود، بل برای تصرفش می بایست بهای گزافی می پرداخت. استاد که دو تاچشم داشت ودوتا چشم دیگر را نیز از دوستش مامور سبحان قرض کرده بود، حالا با چها رچشم به سینه های برجسته وگردی که هنگام برچیدن دسترخوان از چاک پیراهن مندرس آن بانو دیده  می شدند، می نگریست ودندان هایش را از فرط هوس به هم می سایید. استاد به این فکر نبود که مامور سبحان نیز چشم دارد واورا می بیند.. موسی دوستش را واقعاً آدم چشم بسته یی می پنداشت که همیشه درعوالم فکری وذهنی خاصی به سر می برد. به همین سبب جدی تر شده می رفت ودرصدد آن بود که به هرقیمتی که تمام شود، به صفورا حال دل بیان کند...بدینترتیب ،  صفورا که چای را در پیشروی اش گذاشت، استاد موسی دستش را برای تماس با سینه های زن پیش برده بود؛ ولی از فرط شتاب دستش به پیالهء چای خورده ، پیاله چپه شده وتف داغی از روی قالین برخاسته بود. درهمین حال صدای مامور سبحان برخاسته بود:

 

   - استاد چه گپ شده ؟ چای را تو چپه می کنی ولی به من می گویی تا چشمانم را بازکنم...

 

  اما هنوز استاد موسی موقع نیافته بود تا به سوال دوستش پاسخ بگوید که دستگاه  کوچک بیسیم مخابره که درجیبش بود، به غرغر و فش فش افتاده بود. دردستگاه بیسیم کسی وی را جستجو می کرد وموقعیتش را می پرسید. آواز پرسنده به وضاحت شنیده می شد؛ اما استاد که می گفت : " البدر، البدر، من میثاق میثاق .." پرسنده صدایش را نمی شنید. موسی به تکرار می گفت البدر، البدر .. وتف های دهنش به سر وصورت مامور سبحان می نشستند. مامورسبحان دستمال ابریشمی هراتیش را می جست وگلاب وزهره که ازخواب بیدار شده بودند ، یکی ذوقزده ودیگری  حیرت زده به سوی مامور سبحان ومهمان وی می نگریستند.

 

  استاد موسی که فهمیده بود اززیر سقف خانه نمی تواند با طرف مقابل صحبت کند، به سوی زینهء بام خانه دویده بود. هنوز به بام بالانشده بود که نا گهان صدا های دو انفجار پی درپی از سر وآخر کوچه بلند شده وخانه را لرزانیده بود.سپس گرد وخاک ودود وغبار از این جا وآن جا بلند گردیده بود. آن جا خانهء تیکهء دار آتش گرفته واین جا راکت درست به داخل دکان خلیفه غلام رسول سلمانی اصابت کرده بود. مامور سبحان هم در زیر بامبتی رسیده بود که صدای استاد موسی را شنیده بود :

 

  - البدر،  البدر،  من میثاق ..

  - میثاق میثاق ، شنیده می شوی .. موقعیت ؟

        - نزدیک تپه تلویزیون...

        - اصابت ها چطور بودند ؟

       - به همین استقامت ، سه صدمتر بالا، یک انگشت به راست. .. به گوشم !

 

    سومین وچهارمین راکت هم کوتاه خورده بودند ودردامنهء کوه منفجر شده بودند ؛ ولی پنجمین راکت به هدف خورده و درست دروسط تپهء تلویزیون منفجر شده بود./


June 1st, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب